.
- من هم باورم نمیشد. اما مامانت الان داره به کمک دستگاه نفس میکشه. خاله مهنازت هم بالا سرشه. من نمیدونم چطوری خودشو تو دل پرستار جا کرده که بیرونش نکردن.
در حالی که با دستمال صورتم را پاک میکردم گفتم: همون طوری که تو دل شما خودشو جا کرده. آنقدر که سی و شیش ساله شدین و هنوز نشستین که بگه بله. واقعا که! این رادشها چرا اینطورین؟
- حالا میگی ما بیخود خودمونو معطل کردیم؟ مسخرهٔ عام و خاص نشیم!
- بستگی داره به بابا و مامان. اگه با هم ازدواج کنن، حتما پدربزرگ اجازه میده.
- بابات که داره واسهٔ مادرت میمیره، قربونت برم. من نمیدونستم این همه دوستش داره به خدا، و گرنه من به جای داداشم میرفتم زندون.
- وای، اونها هنوز خبر ندران. پدربزرگ غش کرده بود. خدایا!
- همین العان به علی محمد زنگ زدم گفتم. الان میان بالا.
- چرا مارو خبر نکردین؟ هر کسی یه وری مُرد، عمو. چه بیخیالین شما.
- وقتی مامانت نیمه جون برگشت، با دکترها اومدم بالا. به پرستار گفتم بهتون خبر بده. گفت هنوز کامل برنگشته. تو سی سی یو بقیهٔ اقدامات انجام میشه. مطمئن که شدید امیدوارشون کنین. خاله مهنازت هم که دو تا سال از من کرد و رفت تو. میبینی علفها رو زیر پام چه خوب سبز شدن.
خندیدم و گفتم: پس من هم میرم تو که حسابی سرسبز بشه.
- دعوات میکنن ها.
- به یه لحظه دیدنش میارزه. اگه خالهام مهنازه، جا کردنو خوب بلدم.
-ای شیطون! پس ما رو فراموش نکن.
- خب شما هم بیاین.
- نمیشه. شلوغ میشه. تو برو، اگه زنده موندی، من میام. حالا تو سپر بلای من بشو. یه روزی تلافی میکنم به جون خودت.
خندان وارد شدم. کسی در سالن نبود. از پشت شیشهٔ اتاق مادر خاله مهناز و دو سه تا از پزشکها و پرستارها را دیدم. خاله مهناز مرا که دید، بیرون آمد و گفت: سلام، خاله جون. بیا تو.
- خودش کم بود، مرا هم دعوت میکرد!
دستم را گرفت و با خودش نزد مادر برد. خانم پرستار گفت: خانم خوشگله، بدون لباس مخصوص اومدی؟
- نمیدونستم، ببخشین.
- مگه تابلوی ورود ممنوعو ندیدی؟
- انقدر تشنهٔ دیدن مادرم بودم که چیزی ندیدم. معذرت میخوام.
- خب اشکالی نداره. برو لباس بپوش بعد بیا. دختر محبوبی نزد خدا هستی. صداتو صحنید و مادرتو بهت برگردوند. این معجزه س. به خاطر همین اجازه میدم بمونی.
- خیلی ممنونم. لباس از کجا بیارم؟
- با من بیا.
پرستار به من یک دست لباس و کفش مخصوص داد. بعد از مردی خواست یک بار دیگر زمین را ضدعفونی کند. مجدداً عذرخواهی کردم و همراه پرستار به دیدن مادر رفتم. در حالی که ماسک اکسیژن و سرم و دم و دستگاه به او وصل بود، آرام خوابیده بود. دستش را بوسیدم و خدا را شکر کردم. آهسته پرسیدم: خطر رفع شده، آقای دکتر؟
- هنوز نه. تا عمل جراحی انجام نشه و دستگاه شمارشگر ضربان قلب کار گذاشته نشه، خطر هست. ببین مامانت یا شما در راه خدا چی کار کردین که خدا بهتون رحم کرد.
- مامانم خیلی زجر کشیده. همین طور پدرم. شاید به خاطر همینه.
- باید زودتر عمل کنه. پدرت کجاس؟ میخوام با ایشون صحبت کنم.
- احتمالاً پشت در سی سی یو ایستاده.
- خب شما هم بهتره ایشونو تنها بذارین. نگران نباشین، ما مراقبیم.
- اجئزه بدین بقیه هم یکی یکی ایشونو ببینن. آخه پدرم و پدربزرگم بهتزده شدن.
- خیلی خب. ایشون که خوابیده. آرامشش به هم نمیخوره. شما برین، اونها بیان. فقط آروم و آهسته.
- ممنونم، دکتر.
همراه خاله مهناز از اتاق خارج شدیم. لباشایمان را دراوردیم و نزد بقیه رفتیم. همه به سمت ما هجوم آوردند و پرسیدند: مینا در چه وضعیتیه؟
خاله مهناز شیطان رو به پدر گفت: اول شما وضعیتتونو درست کنین، آقا عادل، تا به وضعیت مینا برسیم. اینطوری مینا دوباره غش میکنه یه موقع.
پدر پیراهنش را که از شلوارش بیرون زده بود در کمر شلوارش کرد، کمی خودش را تکاند، موهایش را مرتب کرد و گفت: خوبه، مهناز خانم؟ لیاقتشو دارم یا نه؟
خاله مهناز خیلی محکم گفت: از سرش هم زیادین. بفرمایین ببینینش. فقط لباس مخصوص بپوشین و سکوتو رعایت کنین، چون خوابه.
پدر در حالی که از پدربزرگ دعوت میکرد گفت: پس نیازی به درست کردن سر و وضعم نبود مهناز خانم. بیخود به خودم ور رفتم.
همه خندیدیم.
چند دقیقهٔ بعد پدربزرگ در حالی که اشک میریخت از سی سی یو بیرون آمد و گفت: بچهام خیلی ضعیف شده. این طاقت عمل نداره آخه. یه قسم خوردم، یه عمر خودمو لعنت کردم. خدا، کاش این زبونو به آدم نمیدادی که هر چی میکشیم از همین یه تیکه گوشته.
- پدربزرگ پس بابام کوا؟
- عادل دیگه بیرون بیا نیست باباجون. بقیه باید یکی یکی برین.
همه زادیم زیر خنده.
پدربزرگ ادامه داد: داره با پزشکش صحبت میکنه. من هم دلم واسهٔ اعظم سوخت، وگرنه نمیاومدم. برو، خانم. برو دختر نازتو ببین و صد هزار مرتبه خدا رو شکر کن. من یه کم قلبم درد میکنه. میرم تو حیات میشینم، هوا بخورم. اگه بیدار شد، صدام کنین ببینمش. باهاش حرف نزدم. کنار عادل دیدنش ثواب داره.
مادربزرگ گفت: مهناز، با بابات برو. نکنه بیفته کار دستمون بده. حسین، از پلهها نری. با آسانسور برو.
خاله مهناز همراه پدربزرگ راهی شد. زن عمو افسانه رو به عمو علی گفت: تو هم برو، علی. نکنه مهناز خانم بیفته.
عمو علی خندید و گفت: یه کم بگذره، چشم. تو فکرش بودم.
- از دست شما مردها که یه ریز در کمینین. اون عادل با اون استادهای تو زندونش چه چموش شده. باورم نمیشه.
- عمو علی محمد گفت: افسانه، بعد از یه عمری بدبخت خواست جدیت به خرج بده، کمی طاقچه بالا بذاره، دیدین که چی شد. چموش چیه، بفرمایین موش.
- آخه نکرده یکی رو معرفی کنه که اینها نشناسنش. دست گذاشته روی سمانه خانم. مینای بدبخت از همین سنکوپ کرد، همه رو رو به مرگ برد. بذار مینا حالش خوب بشه، یه برنامهای واسش بچینم که کیف کنه.
- حواستونو جمع کنین مارو عصبانی نکنین. ما اینیم. یهو یه تصمیمی میگیریم که صد تا عاقل نمیتونن درستش کنن.
- ما قبل از اینکه همچین اتفاقی بیفته شما رو درست میکنیم. خیالت جمع، عزیز دلم. راستی به مامانت خبر بده که خیالش راحت بشه.
- خوب شد گفتی. ساعت چنده؟
- ده دقیقه به چهار. کم کم هوا روشن میشه. چه شعبی بود!
- خب خوابن، افسانه جون. صبح بهشون خبر میدیم.
- مادر جون مگه خوابش میبره؟ تا حالا دوبار تماس گرفته.
- نگفتی که...
- نه، گفتم هنوز حالش بده. نه گفتم مرده، نه گفتم زندس.
- خوب کردی. پس خودت بهش زنگ بزن.
به ترتیب همه از مادر دیداری کردند و برگشتند، تا اینکه پدر هم آمد. از همه خواست به منزلشان بروند و خستگی در کنند. من و پدر ماندیم و بقیه رفتند.
نه و نیم صبح بود که پرستار خبر داد مادر چشمهایش را باز کرده و میخواهد ما را ببیند. با خوشحالی نزد او رفتیم. کمی رنگ و رویش به حالت طبیعی برگشته بود، اما همچنان به دستگاهها وصل بود. تا ما را دید، اشک از دیدگانش روان شد. احساسات ما را هم برانگیخت. مادر را بوسیدم و گفتم: خوبی؟
- آره عزیزم. تو خوبی؟
- من خیلی خیلی خوبم.
- عادل، تو زحمت افتادی.
- پیش تو که باشم، انگار که تو بهشتم. دیشب مارو بردی اون دنیا و آوردی، خانم.
- گفتم کمی برات تنوع بشه.
- رو تخت بیمارستان هم دست از شیطونی برنمیداری؟
- شیطنت دیگه تو وجود من مرده، عادل.
- اما من همون مینای شیطون رو دوست دارم.
- سمانه هم گاهی شیطونه ها.
پدر بدون رودربایستی دست مادر را گرفت و گفت: فقط خودت آروم قلب منی، عزیز دلم.
برق شرم و شادی در چشمان مادر درخشید. پرسید: دلت برام سوخته؟ من بیشتر از خجالت بقیه به این روز افتادم، وگرنه تقریبا میدونستم قصد ازدواج با منو نداری.
- من شرمنده ام. فقط خواستم یه امتحان کوچولو ازت بگیرم. نمیدونستم انقدر بزرگ میشه و به کنکور بیشتر شباهت پیدا میکنه. متاسفم. عشق و زندگی و هستی من خلاصه شده در وجود شما دو تا. بیشتر از همه دلم واسهٔ خودم میسوزه.
- من هم همینطور، عادل. هیچ چیز مثل با شما بودن برام مسرّت بخش نیست.
- پس مثل یه زن خوب و حرف گوش کن دو سه روز دیگه به اتاق عمل میری. عملش خیلی راحته. یه باتری تو قلبت میذارن که منو بیشتر دوست داشته باشی. دیگه به زور متوسل شدم. به زور باتری.
- یه موقع از فرط عشق و تپش منفجر نشه، عادل.
پدر خندید و گفت: نه، ایشالله دویست سال میزنه. تا بیای بگی عادل، تو اونی نیستی که من میخوام، باتریه کار خودشو میکنه و برعکسشو میگی.
مادر با خنده گفت: دل کندن از شما برام خیلی سخت بود. میخوام عمل کنم. میخوام کنار شما باشم. نمیخوام بمیرم.
پدر باز دست مادر را نوازش کرد و با شرم نگاهی به من کرد و رو به مادر گفت: خیلی دوستت دارم، مینا. حتی از اون موقعها بیشتر. گریه نکن دیگه. واسهٔ قلبت خوب نیست. اینطوری کنی، من نمیتونم احساساتمو بروز بدم. میخواستم دوستم داشته باشی که خدا رو شکر به آرزوم رسیدم و به چشم دیدم که منو از سپیده هم بیشتر دوست داری. الهی شکر.
با چشم غره به پدر نگاه کردم و گفتم: بله بله؟
پدر و مادر خندیدند. مادر گفت: خب راست میگه. اگه تو رو شوهر بدم، هیچیم نمیشه. اما دیدی که نتونستم عادلو زن بدم.
پدر خندید و گفت: حالا میتونی بری، عزیزم. برو قربونش. برو در پناه خدا.
هر سه خندیدیم. پدر بینی مرا با دو انگشتش گرفت و گفت: حسود هرگز نیاسود!
بهتر دیدم آنها را تنها بگذارم. گفتم: من میرم پیش پرستار. اما وقتی میگم ایشون بهتر بود همون زندون میموند، واسهٔ همین بدبختیهاس. حالا یه پاپوشی واست درست کنم، بابا.
پدر و مادر در حال خنده بودند که اتاق را ترک کردم.
روز بعد مادر را به بخش منتقل کردند. پدر همچنان در حال رسیدگی و خوراندن آب میوه به مادر بود. گفت: بسه چیه؟ پس فردا عمل داری. بخور.
- خب هی مجبورم برم دستشویی. پدرمو درآوردی، عادل.
- خب چه اشکالی داره؟ تا دستشویی با هم یه قدم عاشقانهای هم میزنیم.
- اَه، عادل!
- آاخ اگه بدونی تو زندون چقدر آرزوی شنیدن اسم خودمو از زبون تو داشتم. یه جوری میگی عادل آدم ضعف میکنه.
- خب دیگه، تو هم!
- جون من یه بار دیگه بگو.
- اتفاقا مامان هم آرزوی مینا گفتن شما رو داشت، بابا.
پدر رو به مادر گفت: چشم آهویی منه دیگه.
- عادل، نمیشه عمل نکنم؟
- نه.
- میترسم به هوش نیام.
- به هوش میای. عمل کن که اقلاً جرئت داشته باشیم تو رو قلقلک بدیم. زودی قلبت از حال میره.
- انقدرها هم دیگه...
صحبت مادر با در زدن خاله مهناز قطع شد.مادربزرگ هم همراهش بود. بعد از سلام و احوالپرسی، خاله مهناز جلو آمد و زیر گوش مادر گفت: قربونت بشم الهی، خوشگلم. تولدت مبارک، عزیزم.
پدر گفت: مگه امروز تولد میناس؟ تولد مینا که اردیبهشت ماهه.
- مگه ندیدین دیشب به دنیا اومد؟
همه خندیدیم. مادر گفت: راست میگه. من دوباره متولد شدم. خدا عمر دوباره به من داد.
- الهی شکر.
- شما خوبین مامان؟
مادربزرگ گفت: تو که خوبی، ما هم خوبیم. قربونت برم. خوشحالم که دوباره کنار عادل جون میبینمت.
- من هم خیلی خوشحالم. بابا باز هم نمیاد؟ بگین دیگه همون طوری که دوست داره، کنار عادلم.
- بابات واسهٔ دیدن تو لحظه شماری میکنه. از صبح میگه وقت ملاقات کیه؟ منتها کمی حالش سر جا نبود، دیروز نذاشتیم بیاد. امروز دیگه عصبانی شد، ما هم آوردیمش. میگه دیگه عادل و مینا کنار هم هستن، لزومی نداره بچه مو نبینم. ثواب هم داره.
- پس کوش؟
- داره با داییت اینها میاد.
- نمیدونم چطور باید با بابا رو به رو شم. قلبم داره تند میزنه. یه کم مضطربم.
پدر مضطربتر گفت: هیچ به خودت فشار نیار مینا جون. خیلی معمولی. آرامش خودتو حفظ کن.
- تو بودی میتونستی؟ بیست ساله باهاش حرف نزدم، عادل.
- به هر حال تازه جون گرفتی. حوصله نداریم ها. فکر کن تازه دیدیش. میخوای بگیم حالا نیان؟
- نه، میخوام ببینمش.
چند دقیقه بعد پدربزرگ با یک دسته گل بزرگ میان چارچوب در نمایان شد و سلام کرد. پدر به استقبالش رفت و با دایی رضا سلام و احوالپرسی کرد. اما پدربزرگ هنوز سر جای خودش ایستاده و به مادر خیره شده بود. بغض کرده بود. مادر از خوشحالی دو دستش را روی صورتش گذاشت و گریه کرد. انگار هنوز نمیتوانست به پدرش نگاه کند. پدرم دست روی شانههای پدربزرگ گذاشت و او را به طرف دخترش هدایت کرد و دسته گل را از او گرفت. پدربزرگ دستی بر سر مادر کشید و گفت: الهی بابا به قربونت بره. گریه نکن، واست خوب نیست.
مادر سرش را در سینهٔ پدرش فرو برد و بلند بلند گریست. اشک همه را دراوردند. پدربزرگ در حالی که گریه میکرد به سر مادر بوسه زد و گفت: منو ببخش، بابا جون. همیشه خودمو سرزنش کردم. اگه من حمایتت کرده بودم، این بلاها سرت نمیومد. دو روزه تو حال خودم نیستم.
- اینطور نیست بابا. من خیلی زود فهمیدم که حق با شما بود. من اشتباه کردم.
- الهی شکر که باز شما دو تا رو کنار هم میبینم.
پدر از مادر پرسید: حالت که خوبه، مینا جون؟
- آره کمی تپش قلبم کمتر شده. با پدر روبرو شدن برام سخت بود.
مادر کمی آرام گرفت. به همه شیرینی تعارف کردم. پدربزرگ گفت: حتی مهناز و سپیده هم نتونستن جای تورو برای من پر کنن، بابا.
خاله مهناز با حالتی بانمک گفت: دست شما درد نکنه. با این همه لطف و مهربونی مارو خجالتزده نکنین.
- خب هر گلی بوی خودشو داره بابا. مینا هم نمیتونه جای تورو برای من پر کنه.
خانوادهٔ عمو علی محمد هم وارد شدند. کم کم اتاق پر شد از فامیل و دوستان. چهرهٔ مادر از رضایت برافروخته شده بود. او دوباره به اصل خویش بازگشته و هویّت خود را یافته بود.
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسبها: